پارک بهار


...من عاشق او بودم و او عاشق او

 روزی روزگاری تو یه محله ی کوچک تو شهر تهران چند خانواده زندگی می کردن که که این خانوادها همه همدیگرو می شناختند

تو این محله یه پارک کوچیک و سر سبزم بود که خانواده ها شب های پنج شنبه اونجا جمع میشدن گل می گفتنو گل میشنیدند یه شب از این شب ها که جوان های محله داشتند ولیبال بازی می کردند توی این پارک کوچک خانوادها هم تماشاشون می کردند تا این که یه روز یه دختره که اسمش بهار بود عاشق یکی از پسرای که والیبال بازی می کردن میشه بهار از این به بعد سعی می کنه به این پسر برسه اسم پسر قصه ما آرش بود بهار بخاطره این که بیشتر آرشو ببینه با سارا دوست میشه(سارا خواهر آرش)بهار اینقدر با سارا صمیمی میشه که سارا هر اتفاقی واسش می افتاد یا به مشکلی بر می خورد به بهار می گفت ولی بهار میترسید به سارا بگه که داداششو دوست داره بهار بیشتره وقتشو با سارا تو خونه ی سارا اینا بود تا بتونه آرشو ببینه همین جور یه مدت گذشت
 
تاب بازی

تا اینکه یه روز بعدظهر بهار تصمیم گرفت به سارا بگه که داداششو دوست داره به با همین نیت رفت خونه سارا اینا وقتی رسید زنگ درو زد دید باخوش حالی سارا درو باز کرد به بهار گفت بهار حدس بزن چی شده بهار گفت:واست خواستگار امده سارا گفت:نه بابا دیوونه ولی تو همین مایه هاست بهار گفت: چیه بگوبابا مردم از فوضولی 
سارا گفت قراره باهم فامیل بشیم اینو که شنید بهارخوش حال شد داشت بال در میورد سارارو بغل کردو بوسش کرد گفت واقعا سارا گفت اره داداشم شب به بابام اینا گفت پنجشنبه تو پارک از بابا مامانت تو واسه امره خیروقت بگیره بهار با شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد بهار خیال می کرد که آرش میخواد بیاد خواستگاریه اون اما آرش داشت می رفت خواستگاری خواهره بهار,بهار بدونه خداحافظی از سارا بدو بدو رفت خونه منتظر بود زود تر پنجشنبه شب بشه چند شبانه روز شدو پنج شنبه شب فرا رسید خانواده آرش اینا توی پارک به خانواده بهار گفتن که 
پسره ما از دختره شما خوش اومده می خوایم بیام خواستگاریه دختر کوچیکتون خانواده بهار اینام قبول کردن بهار اینو که فهمید اشک تو چشماش جمع شد رفت خونه تا صبح تو اتاقش گریه کرد روز خواستگاری فرا رسید آرش با خانواده رفت خانه بهار اینا
تا از خواهره بهار خواستگاری کنه و کرد 
جواب مثبت بود قرار عروسی گذاشتن پنجشنبه مکان عروسیم که همون پارک محله.یک هفته گذشت آرش با پریسا ازدواج کرد اما هنوزم بهار دوستش داشت آرشو ولی بخاطره ابجیش هیچی نمی گفت
یه مدت گذشت آرش با پریسا زندگی می کرد پس مدتی ناگهانی آرش حالش بعد شد آرشو بردن بیمارستان فهمیدن آرش بیماری قلبی داره و وضعیتشم اصلا خوب نیست و باید حتما یه قلب برای او پیدا کنند این به گوشه بهار رسید خیلی ناراحت شد بعد فهمید گروی خونیه ارش با خودش یکیه تصمیم گرفت قلبشو بعده به آرش او می دونست خانوادش با این کار موافقت نمی کنن واسه هممین تصمیم گرفت که یه یجوری مرگ مغزی بشه بعد یه نامه نوشت 
بعدم یه آمپوله اشتباه زد به خودش و مرگ مغزی شد  

تو نامه این جور نوشته بود
سلام به همه میدونم شاید هیچ وقت منو نبخشین ولی من از خیلی وقت پیش آرشو دوست داشتم 
و نمی تونستم بدونه اون زندگی کنم وقتی دیدم اومد خواستگاری پریسا بخاطره پریسا خود کشی نکردم که زندگی واسش تلخ نشه حالام از کاری که می خوام بکنم راضیم چون با یه تیر دو نشون می زنم 1.زندگیه عشقمو نجات میدم 
2. باعث میشم خواهرم بیوه نشه
من دیگه حرفی ندارم قلبمو بدین به آرش,همتونو دوست دارم 
خلاصه قلب بهارو میدن آرش,آرش خوب میشه بعد دیگه اسمه اون پارکو می زارن پارک بهار و بهارو تو اون پارک خاک می کنند همه هر پنجشنبه میرفتن سر خاک بهار  


نظرات شما عزیزان:

ҳ̸Ҳ̸ҳ mohaddeseh ҳ̸Ҳ̸ҳ
ساعت12:25---7 آذر 1392
داستان های خیلی قشنگی مینویسی

واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم
پاسخ:نظر لطفتووووووووووونه :-)


نازنين
ساعت22:21---14 آبان 1392
راستي مرحله آخر مسابقس از اول همه ميتوننن راي بدن يعني الان مسابقه بين 4تا وبه كه بازم داره راي گيري ميشه...ميخواستم خواهش كنم اگه ميتونيد بريد و به وبه 10 يعني من و 7 يعني محمد شادمهر راي بديد البته اگه تونستيد ...ببخشيد مزاحم ميشما..

نازنين
ساعت22:17---14 آبان 1392
آنان که جان فدای نگاری نکرده اند

همکارشان مباش که کاری نکرده اند . . .


سلام واي چه داستان قشنگي واقعا زيبا بود...بيچاره بهار...


غنچه از خواب پرید ، و گلی تازه به دنیا آمد

خار خندید و به گل گفت : سلام و جوابی نشنید

خار رنجید ولی هیچ نگفت

ساعتی چند گذشت ،

گل چه زیبا شده بود

دست بی رحمی آمد نزدیک

گل سراسیمه ز وحشت افسرد

لیک آن خار در آن دست خزید

و گل از مرگ رهید

صبح فردا که رسید

خار با شبنمی از خواب پرید

گل صمیمانه به او گفت : سلام


اتوسا
ساعت9:25---14 مهر 1392
راستی اصفهانی هستی ؟یا فقط انجا زندگی میکنی؟ هر روز بدیدن وبت می ایم .
آنجا زندگی میکنیَم خخخخخخخ :-)


احمدرضا
ساعت9:48---13 مهر 1392
سلام داشی اومدم وب نازی داری تبادل لینک کنیم؟
پاسخ:سلام احمدجان,نیکی و پرسش؟


اتوسا
ساعت7:48---13 مهر 1392
من اومدم بازم منتظر حظور گرمت در وبم هستم
پاسخ:وب مال خودتونِ من فقط نویسندم :-)


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





|- Hossein Nori Nasab -|

طراح سجاد تولز